نظرات دیگران ( ) |
حسرت چشمانت
در ضریح چشمانت
به زیارت آمده ام......
درون چشمانت چیست؟
که خیلی ها به گدایی ات آمده اند..
ای چشم تو مجسمه آرزوهای من..
برای خدا...
برای خدا...
برای خدا...
پیش من بمان
به من بسپار
دستت را به من بسپار......
تا از گرمای آن وجودم را پر کنم.........
گوشت را به من بسپار تا زمزمه های عشق را در آن جاری کنم.......
شانه ات را به من بشپار تا آن را تکیه گاه تنهایی ام کنم.......
قلبت را به من بسپار تا آن را در هاله ای از نور نگهداری کنم.....
صدایت را به من بسپار تا مهربانی را تدریس کنم.....
چشمانت را به من بسپار تا تازه گی های عشق را در آن پیدا کنم.....
جسمت رل به من بسپار تا دمادم آن را گلباران کنم....
همه را به من بسپار تا معنی خواستن را یاد بگیرم....
چگونه تو را بپرستم.....
و چگونه با وجود تو در حضور عشق .خود را بازیابم.....
ای کاشف موجودیت عشق
حال زمین
دوست دارم بروم سربه سرم نگذارید............
گریه ام را به حساب سفرم نگذارید..............
دوست دارم که به پابوسی باران بروم............
آسمان گفته که پا روی پرم نگذارید..............
این قدر آیینه ها را به رخ من نکشید................
این قدر داغ جنون بر جگرم نگذارید..................
چشمی آبی تر از آیینه گرفتارم کرد....................
بس کنید این همه دل دور و برم نگذارید...............
آخرین حرف من این است زمینی نشوید...............
فقط....از حال زمین بی خبرم نگذارید..........
نظرات دیگران ( ) |
شبهای پاییزی
در آن شبهای پاییزی یاد تو گرمای وجودم بود همچون شعله های عشق طبع پر شور بود.
من طعم شرر انگیز آرزوهای محالم را با همراهی باد سرد خزان به استقبال گور خواهم برد.
که پیوسته در آنجا و به دیدار کسی در خموشی بروند راستی چه کسی گفت:؟
زندگی تر شدن پی در پی در حوضچه اکنون است.
گویا سحراب هم تر شده است.
من آخر هر کوچه بن بست به دنبال در می گردم دری که مرا ببرد وسعت مرگ دری رو به آفتاب
دری تا انتهای بودن شایدم مردن........
نظرات دیگران ( ) |
صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی.......
شدم از درد تنهایی گلی پژمرده و غمگین.....
........ ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو میدانی
میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم........
........چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته میرانی
تپش های دل خسته چه بی تاب و هراسانند.....
........به من آخر بگو ای دل چرا امشب پریشانی
دلم دریای خون است وپر از امواج بی ساحل.....
........درون سینه ام آری تو آن موج هراسانی
هماره قلب بیمارم به یاد توشود روشن......
.......چه فرقی می کند اما تو که این را نمی دانی
نظرات دیگران ( ) |